عصر یک روزپاییزی وارداتوبوس شدم ،جاتون خالی پراز مسافر.هوای به شدت گرم وآلوده ماشین داشت نفس منو بند میاورد.جالب اینکه هیچ کس اعتراضی نمیکرد .مردد بودم که صدامو بلند کنم یا منم ترجیحاٌ سکوت کنم .بالاخره دلو به دریا زدم وگفتم:آقای راننده بیزحمت بخاری را خاموش کنیدوآرام یکی از پنجرههارا کمی بازکردم .یواش یواش صداها آزاد شد که خدا خیرت بده داشتیم خفه میشدیم
آیا ما برای شرایط بهتر زندگیمان تلاش میکنیم ؟
من مسئول زندگی وسرنوشتم هستم ونبایدلحظات ارزشمند عمرم را به بیهودگی سپری کنم ودرپایان روز یا هفته وشاید پایان عمرم بگویم کاری از من ساخته نبودواین تقدیر من بود.
تغییرمثبت را ایجاد کنیم ومنتظر دیگران نمانیم .
آخرین نظرات